طلبه نوشت

داستان یک فرشته
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳

داستان یک فرشته


روزها میگذشت و صبرها کم میشد همگی منتظر رسیدنش بودند وجودش را در آسمان احساس میکردم وجود فرشته ای که قرار است چند روز دیگر به زمین برسد.


فرزندخواندگی؛ مثل همه‌ بچه‌ها
شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳

فرزندخواندگی؛ مثل همه‌ بچه‌ها

از همان بار اول که دیدمش، مهرش به دلم نشست. ما که بعد 15 سال اقدام به فرزند خواندگی کرده بودیم، قصد آوردن شیرخوار داشتیم اما به ما او را معرفی کردند. اول این ماجرا همسرم مخالف بود اما وقتی او را دیدیم نظرش عوض شد. چشم‌های درشت و قهوه‌ای‌اش و برقی که در ان دو جفت چشم موج میزد ما را شیفته‌ی او کرد.


هم بازی
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳

هم بازی

به قول مادربزرگم:( بچه، هم‌بازی خودش را می‌خواد . مادر و پدر، برای بچه‌ هم بازی نمی‌شن .)


نماد آزادی
سه شنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۳

نماد آزادی

آن زمان ها نمی دانستم دایی کجاست و یا اصلا برای چه نیست اما از همان کودکی طعم تلخ انتظار را چشیدم. از یک جایی به بعد خسته شدم و شاید هم حرف های دیگران بی تاثیر نبود که دایی دیگر بر نمیگردد اما هرچه بود دیگر در گوش قاصدک چیزی نگفتم.


أجرنا من النار یا مجیر
جمعه ۳ فروردين ۱۴۰۳

أجرنا من النار یا مجیر


بانوی من
جمعه ۳ فروردين ۱۴۰۳

بانوی من


بازی مادرانه
شنبه ۲۶ اسفند ۱۴۰۲

بازی مادرانه


فرصت ها مثل ابر میگذرند
سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲

فرصت ها مثل ابر میگذرند

بسم الله
اولین خواستگارم در 16سالگی بود، پدرم جواب رد داد.
خبر خواستگاری پیچیده بود که بعدش پشت سرهم خواستگار می‌آمد و من سرخ وسفید میشدم وپدرم به همه یک جواب میداد «قصد ادامه تحصیل دارد».
دیپلم گرفتم، دانشگاه قبول شدم.
در بین خواستگارها یکی باب طبع پدرم بود، پسرعمه‌ام؛ اما من و مادرم اصلاراضی نبودیم.

راستش شناخت چندانی از خود پسرعمه‌ام نداشتم.


سهمیه داخلی
سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲

سهمیه داخلی

پیام‌های ناخواندهٔ گروه دوستانه را باز کردم. تصویری که راحیل فرستاده‌بود، را باز کردم. دربارهٔ پیشرفت‌های کشور در زمینهٔ تولید علم بود. در بخشی از آن نوشته بود:" داروی وارفارین هم تولید داخلی شد ."
تولید داخلیِ داروی وارفارین؟


خادم شهید
سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲

خادم شهید

آن روز برای ویزیت رایگان رفت به مسجد روستا .همان مسجدی که در تمام سال‌های کودکی با ننه می‌رفت نماز جماعت. کنار پرده پهلوی ننه می‌نشست. بعد از اینکه بیماران ویزیت کرد. تصمیم گرفت از یک هفته مرخصی‌ برای خادمی زوار شاه چراغ استفاده کند.

وارد حرم شد . انگار ننه داشت او را از پس ابرها نگاه می‌کرد. به کنار ضریح رسید، دست به سینه به آقا سلام داد. با انگشت دستش جلوی سرازیر شدن اشکش را گرفت. یاد آن روزهایی افتاد که ننه در گوشی می‌گفت 《 عزیزم بگو آقا کمکم کن تا به درد مردم بخورم. درد مردم درد خودم باشه. 》

ننه خیلی زحمت کشیده بود تا به اینجا رسید. هر هفته از روستا می‌آمدند زیارت.ننه عکس بابا را هم باخودش می‌آورد. به ضریح می‌مالید، می‌گفت《 بابات خیلی امام زاده را دوست داشت. مادرت هم خیلی دوست داشت. هردو آرزو داشتند تو بزرگ شدی خادم امامزاده بشوی .آخر هم تو را از امامزاده گرفتند. چون بچه دار نمی‌شدند.نذر کردند اگر خدا بهشون بچه بده خادم کنند. 》
یاد حرف ننه افتاد که براش تعریف کرد که چی شد، حالا نه مادر نه پدر هیچکدام را نداشت. ننه گفت《 بابا سرباز وظیفه بود که حاج آقا روح الله را شاه دستگیر کرد. مردم اعتراض کردند. از پادگان سربازها را بردند برای جلوگیری از اعتراض که فرمانده شان دستور تیر داده بود. بابات هم به فرمانده تیر زد و فرار کرد که از پشت سر یکی از پاسبان‌ها بهش تیراندازی کرد، قلبش دریده و شهید شد.