طلبه نوشت
بازی مادرانه

شنبه 26 اسفند 1402

بازی مادرانه


از پله‌های پارک بالا میرفتیم،گوشه چادرش را محکم می‌کرفتم مبادا زمین بخورم.
مشت‌ مشت ستگ جمع می کردیم و نشانش می دادیم از هر مشت ما یکی دو تا انتخاب می کرد بعد دوباره بینشان گلچین می کرد.
بهترین‌ها آنها بودند که سبک، گرد و به اندازه باشند.
سنگ ها که جمع شده بود، مادرم یک روز شاد را برایمان ساخته بود.
در خانه سنگ‌ها را توی تشت اب زیر شیر حیاط می‌ریخت و خوب انها را می‌شست.
بعد از ظهر‌ روز بعد، وقتی افتاب دست و پایش را از حیاط جمع کرده بود، روی تخت حیاط زیر سایه درخت توت کهنسال با بغ‌بغوی کبوترها و جیک‌جیک گنجشک‌ها  دور مادرم می‌نشستیم.
هفت سنگ بازی می‌کردیم.
دست اول را مادرم خودش بازی می‌کرد و قانون‌های بازی را یاد اوری می‌کرد.
بعد به نوبت ما بچه‌ها بازی می‌کردیم.
من هفت تا سنگ توی دو دستم جا نمی‌شد اما تلاشم را میکردم تا  همه را در یک دستم جمع کنم.
حین بازی برایمان حرف می‌زد، داستان می‌‌گفت و به سوال‌هایمان جواب می‌داد.
غذا می پخت، ظرف می‌شست و میوه می اورد تا بخوریم.
انقدر بازی می‌کردیم تا صدای اذان مسجد محله مثل بوی یاس همسایه توی حیاط می‌پیچید.
مادرم بلند می‌شد، وضو می‌گرفت سجاده و جانمازش را باز می‌کرد، نماز می‌خواند.
بچه‌ها هم مهیای نماز می‌شدند.
سیمای فرشته‌وار مادرم توی آن چادر سفید؛ با گل‌های کوچک سرخ و برگ های سبز فسفری تماشایی بود. وقتی بعد از نماز به سجده می‌افتاد گوشهایم را تیز می‌کردم ببینم چه میگوید؟!
گاهی چادربه سر مهرم را کنارش می‌گذاشتم.
با پیراهن صورتی بلند دست دوز مادر و موهای باز فرم کنارش به سجده می افتادم.
خوب نمی‌فهمیدم به عربی چه می‌گوید حتی نمی‌دانستم، عربی حرف میزند اما حس خوبش را درک می‌کردم و من هم حالم خوش می‌شد.
بعد ذکرهایش سر که از سجده بر می داشت و مرا کنارش میدید لبخندی نثارم می کرد که از تمام شیرینی‌های دنیا برایم شیرین‌تر بود.
گاهی، می‌بوسیدم و می گفت:《قبول باشه عروسکم.》
و من مثل کبوترها به آسمان آغوشش می‌پریدم، میخندیدم، تسبیح سبز بی رنگش را برمی‌داشتم و در آغوشش به دانه‌های سبز درخشان با حیرت نگاه می‌کردم ذوق زده می‌شدم.
پدرم که از سر کار برمی‌گشت، دوان دوان خودم را به او می‌رساندم و می‌گفتم:《من با مامان نماز خوندم.》
پدرم مرا می‌چرخاند و می‌گفت:《 افرین فرشته من.》
 

به قلم: فاطمه تیرانداز