اولین خواستگارم در 16سالگی بود، پدرم جواب رد داد.
خبر خواستگاری پیچیده بود که بعدش پشت سرهم خواستگار میآمد و من سرخ وسفید میشدم وپدرم به همه یک جواب میداد «قصد ادامه تحصیل دارد».
دیپلم گرفتم، دانشگاه قبول شدم.
در بین خواستگارها یکی باب طبع پدرم بود، پسرعمهام؛ اما من و مادرم اصلاراضی نبودیم.
راستش شناخت چندانی از خود پسرعمهام نداشتم.
میدانستم پسر سختکوش و اهل خانواده ای است از تعریفهای عمهام میفهمیدم این اهل خانواده بودن یک مرزهایی را رد کرده وعمهام قدرت اختیار وانتخاب به پسرش نمیدهد.
عمه جان چون زیادی پدر مرا و البته پسرش را دوست داشت قدرت انتخاب را از آنها میگرفت و بهترین را برایشان میخواست اما به نظر خودش و نظر بقیه چندان مهم نبود.
وقتی حدس زدم انتخاب پدرم شهاب است، دیگر لحظهای منتظر نشدم به مادرم گفتم: «به پدر بگوید با هر کسی غیر شهاب ازدواج می کنم».
پدرم تا آن زمان مخالفت مرا ندیده بود باورش نمیشد.
یک روز که خسته از دانشگاه برگشته بودم مادرم پیام آورد که پدرت میخواهد با تو حرف بزند.
آن روز هرگز از خاطرم نمیرود با شوق وشرم روبه روی پدرم نشستم سرم را پایین انداخته بودم به گلهای فرش دستبافت تبریز نگاه میکردم وار آنها سرختر شده بودم
پدرم با صراحت گفت: داماد انتخابی او فقط شهاب است.
اشک توی چشمان قهوهای تیره بازی میکرد من با دلایل خودم میخواستم جواب ردم را توجیه کنم تا پدرم راضی کنم واو نمیپذیرفت.
خبر خواستگاری شهاب که در فامیل پیچید نوید اتفاق خوبی برایم بود، خاله ام برای پسر بزرگش خواستگاریم کرد.
مردی که از زیبایی، تحصیل، خانواده و هرچیزی از پسر عمه ام برتر بود؛ اصلا مرد رویاهایم بود.
پدرم به خواستگاری او اصلا توجهی نکرد بر حرف اولش ماند دوباره به مادرم پیام دادم علیرضا را قبول میکنم مادرم خندید و گفت:«یادم نمیادپدرت در این باره نظری از تو خواسته باشد»
کار به جای بهتر شدن بدتر شد پدرم گفت:« هرگزعلیرضارا به دامادی نمیپذیرد» و من فرو ریختن کاخ آرزوهایم را به چشم دیدم وصدای ترکهای قلبم را شنیدم. رنجور و دلشکسته از این لجبازی واجباری که میدانستم از طرف چه کسی است.
آنقدر قضیه کش پیدا کرد که من هم سر لج افتادم و گفت باشد:« شهاب نه علیرضا هم نه»
پدرم یک روز از خانه عمه جان برمیگشت گفت یا شهاب را قبول میکنی یا اولین کسی از در بیاید شوهرت میدهم
من با غرور بیجا گفتم اولین کسی که آمد جوابم مثبت است
و اولین نفر در جدال بیهوده من وپدرم وارد خانه ما شد
مردی که مرد رویاهای من و داماد رویایی پدرم نبود
حتی انتخاب هیچیک از ما نبود اما شد آنچه که شد.
اول پدرم انتخاب هایم را گرفت و من در یک لجبازی کودکانه خودم بهترین را انتخاب نکردم.
اما سالهاست با عواقب تصمیمم دست به گریبانم
فرصت ها مثل ابر میگذرند باید قدر دانست و به موقع انتخاب کرد و گرنه ناچاریم با انتخابهای ناگزیرمان بسازیم شاید هم بسوزیم.
به قلم:فاطمه تیرانداز