آن روز برای ویزیت رایگان رفت به مسجد روستا .همان مسجدی که در تمام سالهای کودکی با ننه میرفت نماز جماعت. کنار پرده پهلوی ننه مینشست. بعد از اینکه بیماران ویزیت کرد. تصمیم گرفت از یک هفته مرخصی برای خادمی زوار شاه چراغ استفاده کند.
وارد حرم شد . انگار ننه داشت او را از پس ابرها نگاه میکرد. به کنار ضریح رسید، دست به سینه به آقا سلام داد. با انگشت دستش جلوی سرازیر شدن اشکش را گرفت. یاد آن روزهایی افتاد که ننه در گوشی میگفت 《 عزیزم بگو آقا کمکم کن تا به درد مردم بخورم. درد مردم درد خودم باشه. 》
ننه خیلی زحمت کشیده بود تا به اینجا رسید. هر هفته از روستا میآمدند زیارت.ننه عکس بابا را هم باخودش میآورد. به ضریح میمالید، میگفت《 بابات خیلی امام زاده را دوست داشت. مادرت هم خیلی دوست داشت. هردو آرزو داشتند تو بزرگ شدی خادم امامزاده بشوی .آخر هم تو را از امامزاده گرفتند. چون بچه دار نمیشدند.نذر کردند اگر خدا بهشون بچه بده خادم کنند. 》
یاد حرف ننه افتاد که براش تعریف کرد که چی شد، حالا نه مادر نه پدر هیچکدام را نداشت. ننه گفت《 بابا سرباز وظیفه بود که حاج آقا روح الله را شاه دستگیر کرد. مردم اعتراض کردند. از پادگان سربازها را بردند برای جلوگیری از اعتراض که فرمانده شان دستور تیر داده بود. بابات هم به فرمانده تیر زد و فرار کرد که از پشت سر یکی از پاسبانها بهش تیراندازی کرد، قلبش دریده و شهید شد.
بابات همیشه از آقای خمینی تعریف میکرد. تازه یک عکس کوچک هم از آقا داشت توی صندوق پنهان کرده بود.》یاد چهره مادرش افتاد. عکسی که نداشتند. یک عکس یادگاری همیشه توی قاب بود. با ننه و باباش کنار شاه چراغ انداخته بودند. یک تصویر مبهم یادش بود.
ننه گفته بود که چجوری مادرش مرد.《وقتی میخواست تو را بدنیا بیاره تا از ده بیاد شیراز چون ماشین نبود. جاده هم به خاطر برف بسته بود. سوار قاطر مشتی حسن کردیم، طول کشید وقتی رسیدیم که دکتر فقط تونست تو را زنده به دنیا بیاره.》
سرش را به ضریح تکیه داد. مادر و پدرش را دید که با ننه توی یک باغ بودند. صداش کردند که بیا اینجا باهم باشیم.همانجا یاد خوابی که شب گذشته دیده بود افتاد. صدای فریاد شنید. برگشت تا ببیند چه صدایی هست. شور عجیبی توی دلش بود. قلبش هری ریخت. دختر کوچولو دوید به طرفش . دوتا دستش باز کرد و به سینهاش چسباند.صورتش را بوسید.لب زد نترس عزیزم، همان لحظه داعشی با اسلحه رسید روبروی ضریح. خادم سریع پشت کرد تا تیر به دخترک نخورد. درجا قلبش از پشت دریده شد.درست عین بابا، افتاد روی زمین. مراقب بود دخترک صدمه نبیند با دستهایش محکم روی صورت او را پوشانده بود تا نترسد که گلوله از دستش عبور کرد و به صورت دختر اصابت کرد.
همان دستهایی که بارها دخترهای گمشده را به محل گمشدگان میبرد. با همان دستهایی که نذری زوار را داخل ضریح امام رضا انداخته بود. با همان دستهایی که بارها دست پیرمردها را میگرفت تا به ضریح برسند. همان دستهایی که سالهای زیادی خادمی امام رضا را کرده بود. همان سالهایی که ماموریت خدمت در بیمارستان امام رضا را داشت.
به قلم: نرجس خاتون محمدی