یک روپوش صورتی دادهاند به من. آن قدر گشاد است که میشود از آن به عنوان یک چادر مسافرتی استفاده کرد. آن هم نه برای یک نفر یا دو نفر، تمام قوم و قبیلهام تویش جا میشوند. یازدهتا بچه تو یک اتاق زیر مهتابی هستند. زردی دارند. انگار با هم قرارداد بستهاند که یکی بعد از دیگری ونگ وونگ کنند. سرسام گرفتم.
اسم نوزاد کناریام «زهرا» است. امروز صبح مادرش بردش ازش خون بگیرند برای آزمایش. زردی بعضیها بالا رفته بود و عدهای پایین آمده بود. مامان زهرا که آمد اشک از چشمانش سرازیر بود. میگفت: «آخه این چیه که این قدر دستش رو سوراخ سوراخ کردند!». راست میگفت. هفت ماهه به دنیا آمده بود. خیلی ریزه میزه بود. آتنا را پیچیدم تو حوله و بردم برای خونگیری. «نیایش» اسم نوزادی دیگری بود. وقتی سوزن زدند پشت دستش دلم ریش ریش شد. مادرش رویش را برگردانده بود که نبیند. من نگاهش میکردم. به جای مادرش گریهام گرفت. نیایش خیلی گریه میکرد. سوزن سفت و سختی بود. از پشت دو دستش به زور خون گرفتند. به صورت آتنا نگاه میکردم که تو خواب ناز بود، بیشتر دلم میسوخت. آتنا را روی تخت گذاشتم و اشکم را پاک کردم. اگر با این قیافه میرفتم پیش زن عمو فکر میکرد بلایی سر آتنا آمده. خدا را شکر خون گیری آتنا خوب بود. فقط پشت یک دستش را سوزن زدند. آنقدر تکان خورد که کل دستش خونی شد. عزیزم چقدر گریه کرد. ولی بعدش زود یادش رفت و آرام شد.
بعضی لحظهها برای آدم تداعی کننده غمهای بزرگیاند. خونی که از دست نیایش و آتنا میچکید، مرا یاد خون زیر گلوی طفل شش ماهه انداخت. بعضی روضهها فقط دیدنی است...