در جریان حدیث کساء، یک زن محور قرار گرفته است و خمسه طیبه را زیر چتر مادری خود جمع کرده است« هُم فاطِمَه و اَبُوها و بَعلِها و بَنُوها» و اوست که ضعف و غم و درد را از پیامبر رحمت و مهربانی بر طرف میکند.
حضرت زهرا سلام الله علیها است که انسان 250 ساله امامت را به هم پیوند زده است و سلسله ولایت را تشکیل داده است « نحن حجه الله علی خلقه و فاطمه حجه علینا»
صدیقه کبری است که به فرموده سردار دلها، در جای جای دفاع مقدس از اروند تا فکه و از شلمچه تا کوههای کردستان، مادری کرد.
حال خوشی نداشتم.دوست داشتم با یک خواب اصحاب کهفی از دنیا و مافیها منقطع شوم؛ شاید کمی آرامش پیدا کنم. بالشتم را در ترنج فرش گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا نه صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم. نفسم که به شماره افتاد پتو را کنار زدم.
فسقل بانوی شش ساله که ترکیبی از یک اسکلت و روکشی از پوست سبزه گون است، موهای فرفری اش را برس کشید. تِل زد و کفش های مجلسی تق تقی اش را که بهش کوچک شده پوشید. پشت پاشنه اش را هم خواباند و فِرت و فِرت شروع کرد به راه رفتن. آنقدر تند و تند بالای سرم راه رفت که خط مسیرهای عبورش در ذهنم سیاه مشق شد. هر آنچه توی هال به نظرش اضافه بود سرجایش گذاشت.
دو سه هفته ای از زندگی مشترکمان گذشته بود و من دوست داشتم که خانواده ی همسرم را برای ناهار دعوت کنم. مهمان ها حاضر شدند، سفره پهن شد و از قیمه ی من که هشتاد درصدش آبِ قرمز بود و بقیه اش گوشت و لپه رو نمایی شد.
یک روپوش صورتی دادهاند به من. آن قدر گشاد است که میشود از آن به عنوان یک چادر مسافرتی استفاده کرد. آن هم نه برای یک نفر یا دو نفر، تمام قوم و قبیلهام تویش جا میشوند. یازدهتا بچه تو یک اتاق زیر مهتابی هستند. زردی دارند. انگار با هم قرارداد بستهاند که یکی بعد از دیگری ونگ وونگ کنند. سرسام گرفتم.
بدون بالش سر روی زمین گذاشته بودم و داشتم با خواهرم گپ میزدم. دخترکم بالای سرم آرام مشغول بازی بود که یک لحظه صدای خالی شدن بار خاور آمد. با ترس و تردید گفتم زمین داره می لرزه؟؟ که خواهرم فریاد زد یا حسین زلزله!!!
دلتنگم، برای صدای برف پاک کن، از یک باران حسابی، که نور چراغ های شب گم شود در قطراتش.
این روستا مرکز دهستان دهملا در ۲۰ کیلومتری غرب شاهرود در مسیر جادهٔ شاهرود - دامغان جای گرفتهاست. در روز عاشورا مراسم آئینی باشکوهی برگزار می شود. صبح عاشورا مردم دسته دسته به حسینیه بزرگی که برای برپایی این مراسم است مراجعه میکنند. خانمها در اتاقکهای اطراف که به صحن سوله مشرف است و دیوارهای شیشه ای برای تماشای مراسم دارد، مستقر میشوند.
داشتيم با مادر از روضه برمیگشتیم. از کناره خیابان حرکت میکردیم، مادرم جلو و من پشت سر او راه میرفتم، یکدفعه متوجه شدم مادرم با شدت زمین خورد.
من مبحث « معجزه » را خیلی دوست دارم و هر دفعه آن را تدریس می کنم، خودم احساس افتخار می کنم. مرحبا به این دین و این مذهب که ما را سربلند کرده است.
شاید نام وبلاگ چیزهای عجیبی توی ذهنتان تداعی کند. اما خود وبلاگ چیز خوبی است. دستنوشتههای خوبی دارد. بخوانید و لذت ببرید. در ادامه یکی از پستهای این وبلاگ را با هم میخوانیم