صبح زود از خواب بیدار شد. همانطور که به زور چشمانش را بیدار نگه می داشت، در آینه ی کمد صورتی رنگش نگاهی به موهای آشفته اش انداخت که سفیدی پوست صورت دایره ای اش را پوشانده بود.انگارآسمان شب است که قرص ماه را در آغوش گرفته.
از حرص دندان هایش را به هم فشار داد، و با غرولند زمزمه کرد، بلاخره کوتاه تان میکنم،اخلاق همیشگی اش بود،اول از هر چیز غر میزد،اما خیلی زود آرامش جای غرلندها را می گرفت.
این چندین بار بود که فکر کوتاهی موهای بلند و سیاه رنگش از ذهنش می گذشت اما هربار بعد از شانه زدن و دیدن زیبایی هایشان منصرف می شد.
سریع تخت خوابش را که گوشه اتاق، روبروی کمد گذاشته بود مرتب کرد، لباس هایش را پوشید، موهایش را شانه زد و گلسر زیبایی را بین خرمن موهایش جا داد، تا کمی از بلندیشان کم کند.
وقتی مقنعه اش را از روی جالباسی برمیداشت، نگاهی دوباره به کمدِ لباس هایش انداخت، مثل همیشه همه چیز مرتب بود.
گوشه ای از کمدش را قرق یادگاری هایی کرده بود که دوستشان داشت. با دیدن دوباره شان لبخندی بر لب هایش نشست. دلش می خواست دوباره تمام خاطراتش را با یادگاری ها مرور کند،اما می دانست وقت زیادی ندارد.
نگاهی به ساعتش انداخت، هنوز وقت داشت که بتواند صبحانه اش هم بخورد.
همینطور که پله ها را پایین میرفت، بوی نان تازه را با همه ی وجود بالا می کشید. مثل همیشه پدرش، از همه زودتر بلند شده بود و بوی نان تازه ایی که خریده بود خانه را پر کرده بود.
سری به آشپزخانه زد، پدر در حال تکه کردن نان ها بود. سلامی داد و همانطور که تکه ای از نان تازه را در دهان میگذاشت، گونه های پدرش را بوسید، تا روزش پر شود از عشقی پدرانه...
#تمرین_نویسندگی
به قلم شکوفه پرنیا