طلبه نوشت
همبازی

شنبه 19 خرداد 1403

همبازی

دست در دست مادرم وارد مجلس شدیم،چادرِ روی سرم با افتادن‌های مداومش کلافه‌ام کرده بود،نمی‌دانم شاید کسی نبود به خیاط بگوید "چادر دوختن برای یک دختر هفت‌ساله،پارچه به آن سنگینی احتیاج ندارد!" مادر تا مداح بیاید،تسبیح بر دست مشغول خواندن نمی‌دانم‌چه شد و من مانند جاسوس های سازمان موساد،بقیه را محسوس نگاه می‌کردم تا مگر فرجی بشود و همبازی پیدا کنم.

دست در دست مادرم وارد مجلس شدیم،چادرِ روی سرم با افتادن‌های مداومش کلافه‌ام کرده بود،نمی‌دانم شاید کسی نبود به خیاط بگوید "چادر دوختن برای یک دختر هفت‌ساله،پارچه به آن سنگینی احتیاج ندارد!" مادر تا مداح بیاید،تسبیح بر دست مشغول خواندن نمی‌دانم‌چه شد و من مانند جاسوس های سازمان موساد،بقیه را محسوس نگاه می‌کردم تا مگر فرجی بشود و همبازی پیدا کنم.

دید زدن‌هایم به انتها نرسیده بود که دختری هم‌سن سال خودم، با مادرش وارد شدند و روبه روی ما نشستند،تا خواستم بلند بشوم و باب دوستی را گشوده و با دختر تازه وارد ،شلوغ‌کاری کنم،دیدم که دختر حرکات و سکناتش عجیب است،مانند من بقیه را نگاه نمی‌کند و مادرش را هم با لمس کردن می‌یابد.نگاهی به چشمانش کردم،که مداوم به سمت بالا بود و به هیچ طرف دیگرنمی‌چرخید.

مادر انگار که متوجه حیرت من شده باشد،در گوشم گفت: «این دختر،جایی رو نمیبینه،نابیناست.اومده روضه تا امام جواد شفاش بدن.تو هم براش دعا کن تا حالش خوب بشه». صحبت مادر با آمدنِ علویه‌سادات مداح عرب مجلس ،تمام شد،دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم که چادرم سرم است یا باز چند‌متر آنطرف تر غش کرده،یا چایی‌ام سرد شده و الان است که به شربت تبدیل شود.همه اینها که دفعات قبل برایش قشقرق برپا می‌کردم،برایم بی‌ارزش شده بود.

یک چشمم به آن دختر نابینا و چشم دیگرم به سمت مداح بود،آن‌روز اولین‌باری بود که دیگران از من شلوغ کاری نمی‌دیدند و من مصداقِ "دختر خوب تو روضه شلوغ نمی‌کنهٔ"عزیز جون شده بودم.خانم علویه که از امام جواد و باب الحوائجی‌شان می‌خواند،اشک‌های من هم باریدن گرفته بود.دیگر خواسته‌های عروسک شعر‌خوان و شهربازیِ من فرار کرده و تنها شفای دختر را می‌خواستم.

صدا به صدا نمی‌رسید،آنقدر صدای شیون و گریه می‌آمد که اگر بمب هم منفجر می‌شد کسی نمی‌فهمید،اما صدای نازک کسی که می‌گفت: «ماماننن،من دارم خوب می‌بینممم». همه را لحظاتی آنچنان ساکت کرد که انگار نه انگار که همین‌ها بودند تا دقایقی شیون می‌کردند و بعد صدای یا جوادالائمه ها و خداراشکرها بود که مجلس را پر کرده بود.

دیگر چادرم به اختیار خودم آن طرف ها افتاده بود،آن را برای بازی کنار گذاشته بودم،کسی به من و همبازی‌ام اعتراضی نمی‌کرد و می توانستیم هر چقدر دلمان میخواهد بازی کنیم،آن بازی و آن ساعت سرگرمی تنها بازی ست که شیرینی‌اش در یادم ثبت شده،آخَر همبازی‌ام را یک امام فرستاده بود، یک همبازی از جانب امام جواد..

_انتشار‌به‌مناسبت‌شهادت‌امام‌جواد‌علیه‌السلام

 

به قلم سرکار خانم فاطمه زهرا دهقانی

برچسب ها: کودک و نوجوان