فردای نامزدیمون مریم خانم صبح زود با چهره ناراحتی که داشت آمده بود در خونه ما ،وبساط گله گذاری رو جلو در با مادرم راه انداخته بود ،منم از پشت پنجره نگاه میکردم وبه سرنوشت خودم فکر میکردم
دو روز از نامزدیمون میگذشت وخبری از سامان وخانواده اش نبود تا اینکه تلفن خونه به صدا در آمد، ثریا خانم بود،مادرم بعداز احوال پرسی وسرسلامتی که باهاش داشت چند دقیقه سکوت کرد وبعد گفت: خوش آمدید در خدمتتون هستیم،خونه خودتونه از این تعارف ها
متوجه شدم قراره بیان خونمون
منتظر موندم که مادرم گوشی رو قطع کنه وجریان رو بیاد تعریف کنه،
چند دقیقه ای با هم حرف زدن مادرم ومادر سامان وبعد خدا حافظی کردن با هم ...
مادرم روبه من کرد گفت :امشب بعد شام قراره سامان وخانواده اش بیان اجازه بگیرن هم ببرند تورو خرید هم برید آزمایش ...
همه چیز مثل باد داشت پیش میرفت،ومن تسلیم سرنوشت شده بودم
شب بعداز شام سامان با خانواده اش با یک دسته گل یک سبد میوه نو بهارانه آمدن خونمون ...
سامان گل رو بهم داد وسلام بهم کرد،منم سرمو پایین انداختم واصلا بهش نگاه نکردم گل رو گرفتم وگفتم خوش آمدید،
بعد خوردن چای شیرینی از پدرم اجازه گرفتن که فردا سمیه رو ببریم خرید اگر اجازه بدید ولی اولش برن آزمایش
پدرم بنده خدا حرفی نداشت وقبول کرد
سامان برای اولین بار حرف زد صداش رو انگار خانواده ام خیلی دوست داشتن بشنوند ، وبا ذوق گوش میکردن ..
ببخشید ،برای آزمایش نیاز به عکس سمیه خانم داریم اگر عکس داره لطف کنید بدید تا صبح زود برم دنبال کارهای اداری..
مادرم رو به من کرد گفت سمیه برو عکستو بیار بده سامان منم بلند شد م عکس خودم رو آوردم دادم بهش، بدجور به عکسم نگاه میکرد گذاشت لای کیف پولش وبعد گذاشت تو جیبش ،
اون شب دیکه بحثی در مورد خرید والبته آزمایش نشد بعداز اینکه دوساعتی نشستن بلند شدن ورفتن...
پدرم صدا زد منو وچیزی بهم گفت که اصلا باورم نمیشد این پدرمه اینو میگه
بهم گفت سمیه دخترم فردا رفتی خرید نکنه ایراد بگیری یا خرج الکی رو دست سامان بزاری ،،
قانع باش ودر حد نیازت خرید کن
این حرف ها زیبا بود برام ولی زیباتر از اون این بود که پدرم برای بار اول بهم گفت سمیه دخترم
برام خیلی بار ارزش بود واقعا
صبح شد وسامان با ماشینش آمد دنبالم
تنها بود برای بار اول کنار هم تنها میخواستیم باشیم دلهره عجیبی داشتم سعی کردم آروم باشم ...
با خونسردی ظاهری ،سوار ماشین شدن سلام کرد ومنم سلام کردم دیگه تو مسیر هیچ با هم حرف نزدیم تا اینکه رسیدیم آزمایشگاه
موقع آزمایش فشارم افتاد سرگیجه شدیدی گرفتم .
سامان طفلک دستپاچه شده بود ونمیدونست چکار کنه، تند زد بیرون وبا یک ابمیوه برگشت..
نگاه پراز نگرانی که داشت همه رو متوجه خودش کرده بود زور نی رو گذاشت ودستم رو گرفت، گفت بخور عزیزم تا حالت خوب بشه
به طور عجیبی مهر سامان به قلبم افتاد یک دل نه صد دل عاشق سامان شدم آبمیوه رو خوردم با هم رفتیم به سمت خرید .
ازش پرسیدم چرا کسی باهاتون نیامده برا خرید
سامان گفت مادرم گفت بهتره با هم تنها برید وبمونه تو خاطره هاتون این خرید ..
تا ط
ظهر کلی خرید
کردیم از طلا ولباس،کفش و.....
به سفارش پدرم ایرادی نمیگرفتم ولی سامان بهترین رو برام میخرید .
واین دست دل بازی های سامان منو مجذوب خودش کرده بود .
ظهر شد ومنو برد یک رستوران تا نهار بخوریم. سامان نمونه ای از یک مرد کامل بود.ولی انگار خواب میدیدم آخه هیچ وقت مرد مهربون تو زندگیم ندیده بودم
اذان رو گفتن،و رفتم نماز بخونم و سامان هم به سمت نماز خوندن رفت راستش بیشتر توجه منو به خودش جلب میکرد با این کارهاش .
واون روز به قول مامان سامان بهترین روز زندگیم بود
تا غروب همش باهم بودیم
من باوری که از مردها داشتم رو به کل خراب کرده بود سامان با اخلاق خوبی که داشت راستش تلخی ابن همه سال راداد وبیداد ها رو فراموش کردم این یک روز .....
غروب شد سامان منو به خونه خودمن رسوند
قبل از این که پیاده بشم صدام زد .
سمیه جان ،اینم کادو من به تو ولی رفتی خونه بازش کن .
لبخندی زدم تشکر کردم وخداحافظی کردیم با هم واون رفت ومنم به سمت خونه رفتم مادرم به استقبال من آمد بغلم کرد ،وبوسید منو برام آرزوی خوشبختی کرد .
صدای از تو کیفم میآمد مات مبهوت دنبال صدا میگشتم . صدا داخل جعبه هدیه ای بود که سامان بهم داده بود گفت رسیدی خونه بازش کن
جعبه رو که باز کردم یک گوشی همرا با سیمکارتی که حتی گذاشته بود داخل گوشی رو دیدم ،گوشی رو جواب دادم وسامان پشت خط بود جالب اینجاست اسم خودش هم رو گوشی به اسم همسرم سیو کرده بود جواب دادم سامان گفت مبارکه خانم گو شیتون منم تشکر کردم ازش وبعد قطع کرد .
زندگی روی خوش خودش رو نشون داده بود خدارو شکر میکردم هر روز سامان به دیدنم میآمد
دوماه عقد بودیم و.....
ادامه دارد.....
به قلم سرکار خانم زهرا امیری
#داستان_اینترنتی #قسمت_اول