از دور دست که نگاهم به گنبد طلایی یار
می افتد ،چیزی در درونم مرابه سوی حرم
می برد چیزی شبیه یک ندای درونی ،صدایی که دوست دارم دوباره آن رابشنوم ،دارم به حرم نزدیک ونزدیک تر میشوم اشکِ شوقِ چشمانم جاری میشود، من مدتی است به چنین حالی که متحولم کرده احتیاج داشتم
وای چقدر سَبُک شدم خدایا شُکرت .
ای کاش مادرم هم همراهم بود خیلی زیارت دوست داشت ،مخصوصا زیارت آقا امام رضا را ،
مادرم اهل دعا ونماز اول وقت بود، اول از همه برای دیگران دعا می کرد بعد برای اهل خانه،یاد تسبیح وسجاده اش افتادم وقرآن کوچکی که درونش بود با اینکه سواد نداشت
قرآن را باز می کرد وانگشتانش را بر روی خطوط قرآن می کشید ودعا می کرد .
حس من نسبت به زیارت مانند حس
کبوتری گرسنه است که میخواهد
دانه بر چیند .
وارد حیاط می شوم زیارت نامه را می خوانم وبه داخل حرم می روم ،حال دلم دگرگون میشود، همان خوابی را که دیدم دارد برایم تعبیر شد ،خدایا شُکرت که خوابم تعبیر شد یک بار دیگر فرصتم دادی به زیارت امام هشتم بیایم .
به قلم سرکارخانم مرضیه مرادزاده فیروزآباد