طلبه نوشت
روایتی از مادر شهید

شنبه 1 ارديبهشت 1403

روایتی از مادر شهید

در میان انبوه جمعیت از خیابان عبور کردم هوا آنقدر گرم بود که نفس کشیدن هم برایم مشکل شده بود. بادیدن فضای خالی خودم را از جمعیت بیرون کشیدم و نفس نفس زنان روی زمین نشستم.این تنگی نفس هم یادگار آن روز است که گفتند به آرزویت رسیدی !

در میان انبوه جمعیت از خیابان عبور کردم هوا آنقدر گرم بود که نفس کشیدن هم برایم مشکل شده بود.
بادیدن فضای خالی خودم را از جمعیت بیرون کشیدم و نفس نفس زنان روی زمین نشستم.این تنگی نفس هم یادگار آن روز است که گفتند به آرزویت رسیدی !
توی آن هرم و گرما یک دفعه نسیم خنکی وزید و حالم را خوش کرد.
نگاهم به نورهای سرخ زیبایی بود که روی نخل‌ها افتاده بود.همهمه جمعیت گوشم را نوازش می کرد که صدایت توی گوشم پیچید:"میشنوی مامان ؟! انگار صدای بال فرشته هاست!"
بی اختیار سر بلند کردم و چشم چرخاندم دنبال تو !مگر می‌شود حالا که اربعین است ،تو بین الحرمین نباشی ؟!آن هم وقتی که اینهمه بوی تو پیچیده... زنی که کنارم نشسته باقدرت هلم می‌دهد و به عربی چیزی می‌گوید اما من حواسم به توست، می خواهد جاباز کند برای جانمازش. جودم راجمع و جور می کنم و پاهای تاول زده ام را مچاله می کنم تا نمازش را بخواند. دل ندارم گنبد را نگاه کنم و از دیدنش طفره می روم آخر این اولین بار است که بی تو می آیم...
به نیابتت زیارت عاشورا میخوانم به اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد که می‌رسم حالم دگرگون می شود تو را می بینم میان خاک و خون مثل اربابت ...
بی طاقت سر بلند می کنم و خیره به گنبد امام حسین می‌شوم. سلام می دهم و چشم هایم پر و خالی می شوند. با خودم عهد کرده بودم فقط برگشتن پیکرت را بخواهم اما حالا فقط بلدم گریه کنم!
چفیه‌ات را از کیفم بیرون می کشم و اشکهایم را پاک می‌کنم دوباره کنار گوشم پچ پچ می کنی: "مامان من دوست دارم پیکرم برنگرده و مثل حضرت زهرا بی نشون باشم"
غر می زنم:" پس دل من چی ؟"
زنِ عرب که کنارم نشسته بود با تعجب نگاهم می کند و با دیدن سیل اشک روی صورتم متاثر می شود.
دوباره چشم می دوزم به گنبد، دیگر طاقت ندارم دلم پر می کشد که دستانم را توی ضریح گره کنم.
بلند می شوم و پاهای دردناکم را روی سنگفرش بین الحرمین می گذارم به باب‌القبله که می‌رسم زنی عرب جلو‌تر از من محکم در را می کوبد‌. من اما آهسته در را نوازش می کنم و می‌بوسم و صورتم را چند لحظه ای به در می چسبانم.
به یاد زمزمه همیشگی ات زمزمه می کنم:
"باب القبله بهترین جای این دنیاست
قلبم پایین پای تو آقاست..."
توی ازدحام نزدیک ضریح دوباره نفسم یاری نمی کندو اشک امانم نمی دهد : آقاجان...
میخواهم بگویم پسرم ...میخواهم بگویم پیکرش... اما دوباره صدای تو می پیچد توی گوش جانم وقتی روضه امام حسین و علی اکبر می خواندی:
گرگهادور وبر یوسف من ریخته اند
پدری پیرم وافتاده جوانم چه کنم
به زمین خورده انار من وصد دانه شده
جمع باید کنم او راو ندانم چه کنم
جگرسوخته ام را زحرم پوشاندم
مانده ام زار که باقد کمانم چه کنم
لب می‌گزم وهیچ نمی گویم. فقط اشک می ریزم جمعیت مرا هل می‌دهد و ضریح را بغل می‌ کنم و می‌بوسم. بوی سیب مشامم را پر می کند. تو هم اینجایی، هیچ وقت اینقدر آرام نبودم "خدا روشکر که فدای خواهر ارباب شدی..."

 

به قلم سرکار خانم زهرا ابراهیمی

برچسب ها: دین و خانواده