موهای بلند، پرپشت، فر و سیاهش که باز و رها پشت کمرش تاب میخورد اعتماد به نفسش را بالا میبرد.
وقتی میخندید دندانهای لمینیت شده و سفید و مرتبش که روی یکی از انها نگین گذاشته بود پیدا میشد و گونههایش چال میانداخت و برجستهتر از همیشه میشد.ابروهای کار شده مشکیاش متقارن و زیبا روی چشمهای ابی فیروزهای کنار بینی عمل شده متناسب چهرهاش را خاص و گیرا کرده بود.
روی پیشانیاش خال قرمز هندی میگذاشت.
یک اتاق 12 تا 16 متری با تخت دونفره و یک سرویس بهداشتی که حمام ودستشویاش یکی بود و روبریش یک اشپزخانه مانند با سینک ظرفشویی، کابینت و گاز سه شعله رویش همه آشپزخانهاش بود.
یک کمد بسیار بزرگ گوشه دیگر اتاق بود که صدها دست انواع گوناگون لباس مجلسی، مانتو، کیف، کفش، روسری و شال درونش بود. لبخند از روی لبهای کالباسیاش کنار نمیرفت مرتب، کاری دقیق و منضبط بود اصلا تحمل بی نظمی و بی برنامگی نداشت اهل تفریح و سفر بود داخلی یا خارجی والبته سعی میکرد با هر هزینهای بهترین انتخاب را داشته باشد تا آسایش و راحتیاش بهم نخورد.
باشگاه یوگا، مدیتیشن، فیتنس و مجموعه زیبایی که مدیریت ان را برعهده داشت و خودش از بیشتر خدماتش بهره میبرد تمام روزش را پر میکرد.
تازگیها با یک بلاگر مرد اجرای مشترک میگذاشت بازدیدهایش چندین برابر شده بود اما دعواهای پدرام کلافهاش میکرد.
فکری که تمام ذهنش را پر کرده بود این بود چرا باید با این درامد میلیونی غرغرهای پدرام را تحمل کند.
پدرام عجیب شده بود او را با این همه مدل لباس مهمانی، ارایش و عشوههای عجیب غریب میدید اما فقط گیرش روی همکار جدید استوری و پستهایش بود!
پسری که خودش پادشاه قلب میلیونها دختر بود.
با صدای رعد و برق از خواب پرید همه اینها کابوسی از رویاهای دور ودرازش بود کاش واقعی نبود کاش هنوز خود واقعیاش بود.
سرکار خانم فاطمه تیرانداز