صبح ها که از خواب بیدار میشد؛ کلاهی که زیر چارقدش بود و چارقدش را باز میکرد، شروع به شانه کردن موهایش می کرد، موهایی که برخی تارهایش کاملا سفید و برخی کمی مشکی و بیشتر تارهای موهایش رنگ حنا داشت.
صبح ها لبخند میزد و به بزرگتر ها میگفت:" سَسِلَمه کال یَتمیشَلَر؛ سر و صدا نکنید بچه ها خوابیدن."
و از زیر کرسی سیب زمینی و تخم مرغ ذغالی بیرون می آورد تا صبحانه بخورند.
همیشه با لبخند حرف هایش را میزد؛ و این لبخندهایش باعث شده بود که در خانه اش برای همه باز باشد.
کمد نداشت اما تمام لباس هایش را مرتب در یک بقچه میگذاشت، و آن بقچه ام در صندوقچه ی قدیمیش میگذاشت، در صندوقچه را که باز میکردی بوی گل محمدی می آمد.
تمام اتاق های خانه اش از کاه گل و فرش های دستبافت که اکثرا خودش یا هنر یکی از اهالی همان روستا بود؛ کرسی که جاجیم رویش بود، روی همان کرسی پذیرایی از مهمان را انجام میداد.
صورتش هنگام پخت نان محلی در تنور قرمز قرمز میشد؛ و از حرارت بالای تنور گلی که به صورتش میخورد تشنه اش میشد، کوزه ی کنار دستش که از آب چشمه پر شده بود میخورد و میگفت:" فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله."
دیگر خبری از در چوبی که کلون داشته باشد؛ و آن کلون را جلو عقب کنیم تا در باز و بسته بشود نیست.
کلید به در میندازیم و به حیاط میرویم؛ دیگر کسی نیست بگوید:" بُیوردون خوش گلدین یِکَن هَو؛ بفرمایید خوش اومدین بفرمایین خانه."
و حتی خبری از حیاطی که مرغ، خروس، گاو و گوسفند نیست؛ با اینکه حیوانات در حیاط بودند اما حیاط تمیز بود.
و حتی خبری از کرسی هم نیست؛ اخرین بار چوب های شکسته شده اش را آتش زدیم.
از فرش های دستبافت هم چیزی نمیگویم که همه اش مور و... خورده اند.
تمام زندگی اش فانی شده است؛ اما هر کس مادرم را میبیند میگویند:" دست و دلبازیت به مادر خدا بیامرزت رفته است."
و زمانی که من صورتم قرمز میشود میگویند:" شبیه ننه ات شدی که نان میپخت."
پ.ن1: تازه میفهمم که بودنتان نعمت بود؛ زندگی ساده و بدون حاشیه زندگی میکردند.
پ.ن2: این زندگی فانی هست؛ اما باقی الصالحات مانند فرزند خوب به یادگار میماند که در این دنیا همیشه به یادمان هستند و در آخرت هم صواب کاریشان نصیبمان میشود.
به قلم سرکار خانم نورصالحی