آخیش امروز اخرین امتحان ترمم هست؛ اگر این درسم را پاس کنم باید بروم سراغ بارگزاری مدارکم تا دیگر لیسانس را بگیرم و بگذارم در کوزه آبش را بخورم.
بعد از یک ساعت امتحان نفس گیر تمام شد؛ پله های دانشگاه را میروم پایین، نگاهم به کلاسی که کارگاه رایانه ام بود می افتدد، اشک در چشمانم جمع میشود اما خدا را شکر میکنم که بالاخره از شر درس و دانشگاه رها میشوم.
مسیر دانشگاه به خانه را از شلوغ ترین خیابان ها انتخاب می کنم؛ تا ببینم چه خبری هست، و آخرین فست فود در راه دانشگاهم را بخورم. در این مدت امتحانات دلم برای فست فودی خان جون تنگ شده است.
فست فودی خیلی شلوغ هست؛ صاحب مغازه که پیر مرد است من را میبیند و میگوید:" عمو اگه دانشگاهت دیر میشه بندری و زودتر بزنم بخوری و بری؟"
لبخند میزنم و میگویم:" نه عمو جان، دیگر دانشگاهم تمام شد؛ حلال کن خیلی اذیتت کردم، دیرم نمیشود، میروم یک ربع دیگر می آیم."
از پیر مرد خداحافظی میکنم؛ نگاهم به پارک روبروی فست فودی می افتدد، یادش بخیر چقدر اینجا میشستم تا کلاس های بعدیم شروع شود.
اما دلم برای پارک تنگ نمیشود؛ زیرا اکثرا صحنه هایی که دوست نداشتم میدیدم، زمین خوردن بچه ها هنگام بازی کردند، داد و بیداد کردن افرادی که حق شان را خورده بودند و...
چشم میچرخانم؛ پیر زنی که همیشه در دستش تسبیح بود و چند بار دور پارک پیاده روی میکرد را دیدم.
با همان نفس نفس زدنش بمن سلام میدهد و میگوید:" چطوری دختر جان، اصلا پیدات نیست، نگرانت شدم."
در جوابش میگویم:" حاج خانوم دیگر من را نمیبینی؛ دانشگاهم تمام شد، امروز اخرین امتحانم را دادم."
میگوید:" خدا رو شکر؛ غصه نخور ان شاءالله کار خوب و زندگی بهتر."
نگاه به ساعتم میکنم؛ از یک ربع هم بیشتر گذشته است، میروم فست فودی خان جون به پیر مرد میگویم:" عمو بندریم و بزن سرتم خلوت شد دیگه."
پیر مرد با بغض جوابم را میدهد و میگوید:" الان برایت آماده میکنم؛ اما گذرت اینجا افتاد سری هم به ما بزن."
برای پرداخت پول بندریم کارت میکشم؛ پیرمرد میخندد و میگوید:" شیرینی من به تو، برو بسلامت عاقبت بخیر بشی جوون."
دیگر دوست ندارم در این کوچه و خیابان منتهی به دانشگاه قدم بزنم؛ زیرا مرور خاطرات تلخ و شیرینم هست، نگاهم به مغازه ای که همیشه جزواتم را کپی یا پرینت میگرفتم، می افتدد.
از اینجا بی درنگ گذر میکنم؛ زیرا یاد خاطرات تلخم می افتادم که هم پول میدادم و هم باید آنها را برای امتحانات میخواندم تا پاس کنم.
به خانه که میرسم لباس هایم را به هر طرف پرتاب میکنم؛ با خودم میگویم از الان به بعد میخوای چیکار کنی؟
به قلم سرکار خانم عاطفه نورصالحی