کنار دکهیِ میوه فروشی نگه داشت. با دکوپُز عجیب و غریبی پیاده شد. با برگهی کاغذی در دست و با قدمهای تند به طرف میوهفروش آمد.
من و همسرم در حال خریدن هندوانه بودیم. هوای شمال این روزها بسیار گرم و شرجی شده و آفتاب نیمروز داغ و سوزان.
فروشنده درحال وزن کردن هندوانه بود با دیدن او گفت: 《از تعزیراته... 》
از همان اول او را زیر نگاه حیرت انگیز خودم داشتم، مال این حرفها نبود که از طرف اداره یا سازمانی باشد.
گفت: 《 نه آقاااا از کشف حجابه آدرس دادن این وراست. 》
همسرم و فروشنده همزمان دستشان را به طرف ساختمان نوساز نیروی انتظامی، دراز کردند: 《 آنجاست خانم.》
شالی که به زور کف سرش گذاشته بود را کمی جابهجا کرد. سوار ماشین شاسی بلندش شد و گازش را به سمت نیروی انتظامی گرفت.
ناخنهای کاشته شده و بلندش با رنگ جیغ قرمز، مژههای مصنوعی بلند و سیاه و پوشش ظاهرش، فقط شیطان را در ذهن آدم تداعی میکرد.
مگر شیطان هیبتی غیر از این دارد؟
به قلم سرکار خانم مهرنگار قلی زاده