طلبه نوشت
داستان

شنبه 1 ارديبهشت 1403

داستان

کلید را در قفل در چرخوندم اما در قفل نبود وبااولین چرخش در باز شد، جا خوردم صبح خودم در رو قفل کردم و بچه ها رو فرستادم مدرسه.... آیا ممکن آنها زودتر از من به خانه برگشتند؟؟اما عادت داشتند کفشاشون رو بلند نکنند ودم در هال میموندن ولی اکنون خبری از کفشای صورتی دخترانه ام نبود ...

کلید را در قفل در چرخوندم اما در قفل نبود وبااولین چرخش در باز شد، جا خوردم صبح خودم در رو قفل کردم و بچه ها رو فرستادم مدرسه.... آیا ممکن آنها زودتر از من به خانه برگشتند؟؟اما عادت داشتند کفشاشون رو بلند نکنند ودم در هال میموندن ولی اکنون خبری از کفشای صورتی دخترانه ام نبود ...پس ممکن است توهمی شدم در راقفل نکردم در این افکار بودم و گذر زمان صبحم را به وضوح مرور میکردم و بی توجه به اطرافم آهسته و بی روح گام بر میداشتم وارد هال شدم اما باز باخودم کلنجار میرفتم وبه خود یقیین داشتم در را قفل کرده بودم ؛نمیدانم کی کش چادر خودرا از سرم رها کرده بودبا بی حوصلگی گیره ی فلزی روسری ام را از زیر چانه ام برداشتم نفسی کشیدم سمت یخچال رفتم بدون رعایت اصول اخلاقی در تنهایی خودم پارچ آب را برداشتم وبا عطش فراونی که داشتم خودرا سیراب کردم کمی حالم جا اومد اماباز فکرم درگیر بود...
سمت اتاقم رفتم دررا که باز کردم با صدای بلننننند ههههههههههه بلندی کشیدم جا خوردم و بشدت ترسیدم؛ خودش را بر روی تخت رها کرده بود با شنیدن صدای ههههه وبسم الله گفتنم نیمه چشمی باز کرد با لحنی یخ زده _گفت:جن دیدی
_عزیز دلم: سلام،هیچ وقت نشده این وقت روز خونه باشی
_الان که هستم... ناراحتی؟؟
_نه قربونت برم من،کاش میگفتی ناهار اینجایی یه چیز تداراک میدیدم
_برا اومدن به خونمون باید اجازه بگیرم

نمیدونم چش شده بود دقیقا برعکس همیشه بود خیلی سرد بود اصلا جواب دادنش هم کوپنی بود.... همیشه اگر جای باشم و او خونه باشه با روی باز به استقبالم می اومد مرا به آغوش میکشید و بوسه بارانم میکرد و میگفت هیچ وقت برام تکراری نمیشی؛
طولی نکشید که صدای زنگ در به صدا دراومد بچه ها رسیدند وقتی دیدن پدرشون تو این وقت روز خونه است سراز پا نمیشناختن شتابان خود را به روی جسم بی رمق پدر پرت کردن اما پدر با ترشرویی دخترها رو از خود دور کرد و با صدای زننده گفت:
_زن بیا بچه هات رو جمع کن
_بچه ها بابا خسته است اذیتش نکنید
_بچها: بابا عزیزم عصری مارو ببر بیرون بابابابا
_پدر:گفتم برید بیرون درم ببندید
بچها بغض کرده از اتاق خارج شدند....
اذان ظهر گفته بود گفتم نماز بخونیم یه چی بخوریم اما کسی به حرفم توجه نکرد
هرکی بدون ناهار خودرا در گوشه ایی جا گیر کرد تن خسته را رها کرد....
غروب شده بود با صدای بازشدن کشو چشانم راباز کردم؛ روبروی آینه شانه به دست و دستی بر موهای فرفریش میکشید اما گویا نمیکشید چون باز به حالت سابقشون برمیگشتن؛ بالحنی شوخیانه و لبخند زنان نیش خندی زدم و گفتم فرفریه شونه نمیخواد. سرش را سمتم چرخاند و چشم غری زد و محکم در رو کوبید و رفت.
سرم را که بلند کردم دیدم کل کمد روبهم ریخته و زمین را گویا لباس کاشته بود، ازش ناراحت شدم باخود گفتم چرااین اینطور شده همیشه مرتب بود چرا امروز 180 درجه تغییر کرده؟
چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟؟؟؟

 

به قلم سر کار خانم خدیجه موسوی

برچسب ها: رسانه و خانواده