طلبه نوشت
همسرانه

شنبه 1 ارديبهشت 1403

همسرانه

تلفن را با استرس قطع کردم. تا روز جمعه فرصت داشتم 250 شلوار فرم مدرسه‌ی سمیه را تحویل بدهم. با نگرانی مشغول دوخت شدم. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من بد‌قول شناخته شوم.

تلفن را با استرس قطع کردم. تا روز جمعه فرصت داشتم 250 شلوار فرم مدرسه‌ی سمیه را تحویل بدهم. با نگرانی مشغول دوخت شدم. انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من بد‌قول شناخته شوم.
چشمان درشت و سیاه‌رنگم شبیه یک خط باریک سرخ شده بود. با درماندگی برای بار چندم موهای بلند و موج‌دارم را با کش موی ساده‌ام بستم. اتاقم بیشتر شبیه کارگاه خیاطی شده بود. روی شلوار را خواندم. آنیتا رنجبر! با درماندگی در میان انبوه شلوار‌های برش خورده به دنبال نیمه‌ی دیگر شلوار گشتم. احساس می‌کردم غول خستگی مثل یک خمیر نرم مرا بلعیده است طوری که ادامه دادن برایم تقریبا غیر ممکن بود.
درمانده شده بودم. حجم شلوار‌های دوخته شده که باید اتو می‌شد انقدر زیاد بود که کمد سفید رنگم در میان آن‌ها بی‌صدا فریاد می‌کشید. سرم را برای یک لحظه روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم.
نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم که با وحشت از خواب پریدم. تمام شلوار‌ها اتو شده و مرتب در کیسه قرار گرفته بود. با تعجب به همسرم گفتم: چرا بیدارم نکردی؟
در حالی که آخرین شلوار را مرتب می‌کرد گفت: آنقدر خسته بودی که دلم نیامد.
لبخندم جان تازه‌ای گرفت و در دل خدا را به خاطر وجود همسرم شکر کردم.

 

به قلم مریم سادات موسوی خواه

برچسب ها: دین و خانواده