آخر هفته بود و تعطیلات عید فطر.
حرم، حسابی شلوغ و پر رفت و آمد.
نازنین زهرای دو ساله، که تازه راه رفتن یاد گرفته بود. با دیدن فضای حرم، گل از گلش شکفت. با ذوق، دور تا دور رواق را گَز میکرد. مادرش، گوشهای نشست و مشغول نماز و زیارت شد. محمد هادی شش ساله، مامور همراهی با خواهرش شد. مثل یک بادیگارد، پشت سرش راه میرفت. کسی جرأت، نگاه چپ به خواهرش را نداشت.
غرق در تماشای خواهر و برادر بودم. با صدای جیغ، به آن طرف رواق، پا تند کردم.
رادمهر چهار ساله، در بغل مادر حبس شده و صدای جیغش کل رواق را گرفته بود. مادر از بدو بدوهای رادمهر حسابی کلافه بود. دوست داشت تکیه دهد و کمی استراحت کند. در عوض، چشمان رادمهر پر از شیطنت بود و قصد بازی و گشت و گذار داشت. بعداز کلی کلنجار رفتن. هیچ کدام به هدفشان نرسیدند و مادر و پسر، ناراضی حرم را ترک کردند.
به قول مادربزرگم:( بچه، همبازی خودش را میخواد . مادر و پدر، برای بچه هم بازی نمیشن .)
به قلم سیده فاطمه طهماسی