هوای گرم و شرجی اتاق کلافه اش کرده بود،
دم هوا حتی اجازه بازدم را نمیداد چه برسد به کمی نجوا و گلایه ، آنهم از نوع مادر و پسری...
آرام لباسش را تکاند و از زمین به کمک عصایی که یادگار پیری همسرش بود از جا بلند شد و دست بر طاقچه برد و با پسرش دست در آغوش هم به خنکای درختان حیاط پناه بردند...
راستی نهال این درختان را به امید آمدنت غرس کرده بود، که هر وقت که برگشتی و عروست را آوردی و بچه هایت از سر و کول مادربزرگ بالا رفتند.
این درختان بشوند خلوتگاه تو و او برای دو کلام درد ودل مادر و پسری....
اما عجب خیال شیرینی بود...
حالا پس از سالهای سال باز هم تو هستی و او و درختان پرتغال و نارنج که قد کشیدهاند .....
اما تو در قابی از عکس مانده ای و مادر در دنیایی پر از وجود تو پسرم
به قلم: م.شکری