دست نوازش باد موهای بلند و خرماییاش را در هوا معلق میکرد، پیراهن قرمز معروفش را پوشیده بود. آخرین لباسی که پدر برایش خرید همین پیراهن قرمزی ست که مادر گوشهی دامنش را وصله و پینه کرده است.
تشت نارنجی که مادر لباسها را در آن خیس کرده بود گوشه حیاط برایش چشمک میزد، سریع به طرف آن دوید، دمپاییهایش را از پایش در آورد و پاهای ظریف و سفیدش را درون تشت گذاشت. آب خنکای وجودش رابه پاهای دخترک عرضه کرد، تلؤلو آفتاب درون تشت آب، پاهایش را سفیدتر از آن چیزی که بودند نشان میداد. کمی که پاهایش از خنکی آب جان گرفت ،مقداری از آب تشت را به روی دیوار آجری حیاط ریخت. بوی خاک...،یکی از بهترین عطرهای جهان است.
آب ،آفتاب ،خاک و باد ... انگار عناصر روی زمین میخواستند دست نوازش و مهر خود را بر سر و دل دخترک بکشد.
جای گنجشکها خالی بود که آنها هم با چکاچکهای آرامشان حضور خود را اعلام کردند.
درگیر لذت بردن از عناصر مهربان طبیعت بود که صدای زنگ در، چشمان بستهاش را باز کرد و روی (چهره_صورت) سمت تابش آفتاباش را به سمت در برگرداند. آنقدر برای رفتن به سمت در عجله کرد که یادش رفت برای بیرون آمدن از تشت آب باید کمی بلندتر قدم بردارد. پایش به تشت گیر کرد و به زمین افتاد، اما درد افتادن روی زمین کمتر از شیرینی آمدن کسی بود که انتظارش را داشت. چند سال است صدای زنگ در، همه اهل خانه را بیقرار میسازد. مثل خورده آهنی که در جوار آهنربابی ارده به سمت آن کشیده میشود، به سمت در دوید و در را باز کرد. یک مرد قد بلند و چهارشانه پشت در بود. دخترک سرش را بالا گرفت تا بتواند چهره مرد را ببیند. مرد نشست تا دخترک راحت بتواند او را بنگرد. سلام کرد و با لبخند تلخی گفت: «خانم کوچولومیری بزرگترت رو صداکنی بیاد دم در؟»
قبل از آنکه جمله مرد تمام شود، مادر از اتاق بیرون، به سمت آنها آمد. مرد پس از سلام و علیک با مادر از دخترک خواست که برود و در حیاط بازی کند. دخترک کمی آن طرفتر رفت ولی چشم و گوش و تمام حواسش به سمت مادر و آن مرد مانده بود. مرد آهسته و آرام با مادر صحبت میکرد. کمی بعد چهره مادر تغییر کرد، هرچه مرد بیشتر صحبت میکرد مادر افتاد و آشفتهتر میشد. سپس مرد بستهای به مادر داد، نگاه غمانگیزی به دخترک کرد و رفت.
مادر به سمت در خانه رفت،مات و مبهوت روی پلهها نشست و چشمان بارانیاش را به در حیاط وصله زد. دخترک که پاسخ معمای چشمان اشک بار مادر را در بستهای که حالا کنار مادر بود میدید، آنرا برداشت، باز کرد و تمام اشیاء درونش را روی زمین ریخت.
با افتادن اشیاء به روی زمین، نگاه مادر هم از در به روی زمین افتاد. از میان تمام اشیاء آشنا، یک قطعه عکس برای دخترک خیلی آشناتر بود، آنرا برداشت و به سمت گوشه حیاط رفت. عکس حکایتگر خاطرهای شاد و نه چندان دور بود. روز تولدش که برای اولین بار این پیراهن قرمز را پوشید و با پدر عکسی پر از عشق و لبخند گرفت. عکس همان عکس بود، فقط کمی خاکی، کمی چروک و چند قطره خون هم در گوشه عکس اضافه شده بود.
رویش را به سمت مادر برگرداند، مادر از میان وسایل، قرآن کوچک و انگشتر پدر را روی صورتش گذاشته بود و آرام زار میزد.
نگاهی به پیراهنش انداخت، باید بیشتر مراقبش باشد، پدر دیگر لباسی برای او نمیخرد...
پدر دیگر نمیآید .او میماند ونوازشهای باد
خنکای آب انوار طلایی آفتاب بوی خاک و...
و دنیایی که برای او پدر نمیشود.
به قلم طلبه: افسانه کاعلم