دو لحظه متفاوت دارد برگزاری همین هیات هرساله کوچکمان.
یکبار وقتی کتیبهها و پرچمها را از جعبه بیرون میآوریم و فرش بزرگ لاکی را باز میکنیم و مشغول سیاهی زدن میشویم.
یکبار هم وقتی خستگی از تنمان بیرون رفته و باید همه را باز کنیم.
از چند روز قبل خودم کارهای خانه را میکنم. تقسیم میکنم که زیاد خسته نشوم. بعد یک لیست آماده میکنیم از سخنرانها که کدام قطعی شده و هدیه را چه کنیم و پذیرایی چطور باشد و برای بچهها چه سرگرمی داشته باشیم.
استکانها را که از جعبههای خانه خانهشان در میآورم و شسته، روی پارچه قلمکار میچینم همه چیز جدیتر میشود.
باندها را که امانت میگیریم و مبلها را دور میچینیم شمارش معکوس شروع میشود.
گلها را که از بازار گل میخرم و همه گلدانها را پر میکنم دیگر چیزی نمانده. شمعها را که روشن میکنم و مداحی آرامی که پخش میشود یعنی الان است که اولین مهمان برسد.
وقتی کریمی دارد میخواند بگو کجایی تاب دوری و هجران ندارم ای غمگسارم، اسفند را هم دود کردهام و چرخاندهام در خانه که اتاقی بینصیب نماند.
اولین مهمانها میرسند و بعد تند تند بقیه میآیند. شیرکاکائوها را در قشنگترین فنجانهایم میریزم و حسام میبرد.
قرآن را که میخوانند همه اشیاء در خانه هم سکوت میکنند.
شب دوم خیلی شلوغتر است. جا هست هنوز اما. سخنران دوم که شروع میکند چای را سنگین دم میکنم و هل میاندازم و خودم هم مینشینم.
وقتی تکیه میدهم همه مهرههای کمرم را احساس میکنم. بحث خوبی است. یاد روزهای شلوغ دانشگاه می افتم. گاهی چهار ساعت بدون وقفه سر کلاس این استاد مینشستیم و دلمان میخواست ساعت بعد میماندیم.
صدای اذان از اولین موبایل که بلند میشود بحث کمکم تمام میشود. و خانهمان قشنگترین لحظههایش را نفس میکشد. اولین سجاده مقابل گلدانها پهن میشود و همه پشت سر آن جماعت میخوانیم.
آخرین مهمان ها هم می روند و همه چیز به خیر تمام می شود.
نگرانیام برای پلهها، صدمه دیدن بچهها، نرسیدن سخنران، چای داغ و دویدن بچهها.
فردا همه نشانههای هیات را جمع میکنیم و خانه به حالت اول برمیگردد. اما یک اتفاقی برای دیوارها افتاده، برای پنجرهها، برای آشپزخانه حتی. انگار رد نفس مهمانها را هنوز میتوان دنبال کرد. عطر اسفند لای پرده تور گلدار مانده. تفالههای چای هیات پای خوشبختترین گلدانها هنوز عطر هل دارند.
با اینحال یک چیز هنوز مهمتر است. وقتی میزبان تو هستی وقت نداری خودت عزاداری کنی. اوج مداحی سرت گرم است به زیاد کردن شعله گاز، شستن استکان، خاله من شیرکاکائو میخوام، سرد!
تا میآيی خودت را برسانی دارند سلام میدهند.
انگار کاروان از خانهات عبور کرده و تو در آشپزخانه بودی.
به خودت میگویی انشاالله سال دیگر!
و باور نداری سال بعد توفیق و عمرت به تکرار تاریخ در خانهات را داشته باشی.
پ.ن. با همه کارها یادم هست آنها را که دیگر نیستند شریک کنم. گلدان مامانی را میخک سرخ و سفید میگذارم. روضه میشود! فنجانهای آقاجون برای چای، کاسههای خاله اعظم که چند روز است دیگر نفس نمیکشد برای خرما. دیس چینی مامانی برای میوه. استکان عزیزجون برای گل سینی، دارد زیاد میشود ظرفهایم.
پ.ن. بعضی از مهمانهایم نیامده هم همیشه هستند. گلدان معصوم پر گل است همیشه. قوری خدیجه که دارد پنج سالش میشود مهمان هیات است. کتری و قلمکار مامان. فنجانهای خاله. گلدانِهای مامانجون هم که دارند نفس میکشند.
پ.ن. بعضی سالها هرکاری کنی نمیشود. برای همین تا اولین مهمان زنگ خانه را نزند و سه طبقه را بالا نیاید باورم نمیشود که اتفاق افتاده.